سهم زندگی
1- دم در ورودی دانشگاه آقای نگهبان عبوس جلوی دختری رو گرفته بود و بهش در باره موهاش تذکر می داد ! از کنارشون رد میشدم ..... 2- بعد از کلاس داشتم می رفتم تریا که از غذای لذیذ! دانشگاه استفاده کنم دیدم دو تا نگهبان جلوی یه دختر و پسر رو گرفتن دارن باهاشون حرف می زنن ، تو اون لحظه اینو شنیدم که دختر داشت به نگهبان می گفت من که نمیتونم واسه یه فلش دادن به این آقا بیرون دانشگاه قرار بزارم ... 3- وارد تریا شدم در حال خوردن بودم که سه تا آقای کت و شلواری وارد تریا شدن و به چند تا دانشجو که لب تاپ شون رو روشن کرده بودند تذکر دادن ، شنیدم که می گفتن ایجا سالن غذا خوریه و این ها رو جمع کنید . 4- بعد ناهار یه یک ساعتی وقت داشتم . رفتم نماز خونه دانشگاه یه چرتی بزنم (واسه مایی که صبح زود از یه شهری میزنیم و میایم به یه شهر دیگه یه نیم چرت خودش کلیه ) که اونم چشتون روز بد نبینه یه خانم چادری اومد بالا سرم و گفت خانم مگه اتاق شخصی گرفتی ! و حالا شما حال منو تصور کنید خدا نکند قصد رفتن به مهمانی یا عروسی را داشته باشم .آنوقت است که تمام انرژی ام صرف این سوال مسخره می شود که چه بپوشم !؟ و آنقدر برایش وقت و انرژی می گذارم که در مهمانی ها یا عروسی باید از فرط خستگی در گوشه ای بنشینم و ناظر دیگران باشم ...به شدت از اینکه دنبال این باشم که لباس هایم باید تک باشد و تکراری نباشد و زیباتر باشد متنفرم ! مسئله برایم کنار آمدن با محیط مهمانی هاست .هنوز هم نمیدانم داشتن پوشش در جمع مختلط احترام به ارزش دینی است یا بی احترامی به جمعی که در آنجا هستند ... هنوز نمیدانم بهتر است کت و شلوار طوسی یا سورمه ای با روسری کوتاه بپوشم یا لباس نیم تنه خردلی را با موهای سشوار شده که روی شانه هایم پریشان شده ! هنوز نمیدانم رقصیدن در کنار مردان یعنی زیر سوال رفتن متانت یک دختر یا ......و این می شود که انقدر می گردم و با خودم کلنجار می رم که چیزی جز روان پریشان برایم نمی گذارد.. پ.ن: کله ام پر است از انواع مدل لباس برای پنجشنبه شب که عروسی پسر دایی است و قرار است در منزل ما برگزار شود .... امروز سر کلاس روانشناسی استاد از باورها و افکار انسانها حرف زد و اینکه این افکار می تواند به واقعیت تبدیل اگر آنها را باور کنیم ...درست مثل اتفاق دیروز که در مسیر مشهد برایم افتاد و من با چند عطسه خانم بقل دستی به این فکر کردم که نکند ویروسی باشد و من هم سرماخورده شوم ! و چشمتان روز بد نبیند که عصر دیروز آنچنان تورمی در گلویم دیدم که ناگفتنی !! مراقب افکارتان باشید ...به عمل تبدیل می شود ...مخصوصن اگر باورش کنید ! سهم زندگی من از اسمم به دو قسمت تقسیم شد .قسمت اول زندگی که با وجود مخالفت مادر صنم گذاشته شد و تا سالها (تا مقطع ابتدائی) این نام به اصرار پدر در شناسنامه ام یدک کشده میشد ومن بی خبر از همه جا و همه چیز در اثر یک اتفاق کوچک حالا مجبور بودم نام دیگری را برگزینم که باب میل مادر باشد و غرغر های پدر را به خوبی بیاد دارم و دعواهایش با مادر را و بی محبت شدنش را نسبت به خودم چرا که صنم نام مادربزرگم بود و برای پدرم بسیار عزیز! سالها طول کشید تا به نام جدید خو بگیرم و حالا بعد از از دست دادن پدر، دلم حال و هوای نام قدیمی ام را کرده.... ....من صنم هستم ....
Design By : Pichak |